شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 159 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم دوشنبه : صبح پاشدم برای شیردادنت ... دیدم تب داری یه کم ... کلی به خودم بدوبیراه گفتم .. چون یه نوبت قطره که باید نصفه شب میخوردی رو بهت نداده بودم ... گفتم خوابی و تب هم که نداری !! ... اما الان ... بهت شیر دادم... دست و پات رو شستم و بهت قطره دادم ... خدا روشکر زودی تبت خوب شد ... اومدم عوضت کنم ... دیدم پات کبود شده .. البته کبود که نه قرمز شده بود بیشتر ... زیرش هم سفت شده بود ... بازم کلی از دست خودم حرص خوردم ...البته این دیگه تقصیر من نبود .. چون دیروز برات یخ گذاشته بودم و امروز باید برات کمپرس گرم میذاشتم ... تا عصری هربار که قرمزی پات رو میدیدم دلم ریش میشد برات ... تا شب خیلی بهتر شد پات و تب هم دیگه نداشتی ... ...
26 مرداد 1391

یادداشت 158 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم پنجشنبه :صبح از درد دندون بیدار شدم !! فوری یه مسکن خوردم تا بیشتر نشه .. و خداروشکر با همون یه مسکن رفت و برنگشت !! شما هم داری غر میزنی ... چرا آخه !!؟ فکر کنم با روزای اوله ماهت مشکل داری !! منم بیحوصله ام ... دلمم گرفته ناجووووور ... امروز روز فوت بابابزرگ و مدام داره تمام اون لحظه ها تو سرم میچرخه ... هی میخوام حواسم رو پرت کنم ولی نمیشه ... مدام دارم زیر لبم فاتحه میخونم برای شادی روحشون ... خدا رحمتشون کنه ... دلم تنگشه ... مامان بزرگ زنگ زد و گفت میخواد آش بپزه و پخش کنه ... البته خودش گفت که با اون پسره نازنازیت نمیخواد بیای !!! اذیت میشه ... ما نرفتیم ولی خاله 3 آشمون رو آورد ... ببن چجوری...
23 مرداد 1391

یادداشت 157 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم شنبه : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی دندونم !! صبح با یک دندون درد وحشتناک از خواب بیدار شدم ... البته از دیشب دردش شروع شده بود ... ولی امروز یه جور دیگست .. نکه دندونم خراب باشه ها ... دندونه عقلمه مادر !!! تمام دندونام درد میکنه !!! انگار سر شدن !!! ساعت 10بیدار شدم و شروع کردم به غرغر کردن سر بابایی !! بیچاره !! ولی دیگه طاقت نیاوردم و رفتم دندانپزشکی که ببینم علت چیه ... نزدیک 45 دقیقه معطل شدم تا جناب دکتر یه معاینه ساده انجام بدن !!!! بعد از معاینه هم فرمودن که دندون عقل داره جاباز میکنه و باید کشیده بشه ... گفت فردا بیا برات بکشم !!!! منم گفتم باشه !!! اومدم خونه و تا شب 3 تا مسکن خوردم تا دردم آروم بگیره !! ...
18 مرداد 1391

یادداشت 156 مامانی برای بهداد

شکوفه ی کوچولوی بهاریم دوشنبه : وااااااااای مامانی ... خیلی خستم میکنی ... موقع شیر خورن باهام میجنگی ... اینقدر دست و پا میزنی که هم خودت رو خیس عرق میکنی هم منو !!! بعدشم که میگم نکن بهم میخندی !! ولی بازم خدا رو شکر که شیر میخوری ... البته هر چقدر هم که طول بکشه دیگه مامان دعوات نمیکنه !!! سه شنبه : یادم نمیاد چجوری گذشت !!!!!!!!!! یادم اومد ... عصرش رفتم دکتر تا آزهام رو نشون بدم ... همین ! چهارشنبه : داریم با بابایی برنامه میریزیم که فردا تو رو چکار کنیم !!! مراسم سالگرد بابابزرگه ...هنوز یک هفته مونده ولی فردا برگزار میشه ... بابایی میگه مثل مراسم خاله معصوم نبریمت .. ولی نمیشه ... چون بابایی باید تو مراسم باشه ....
13 مرداد 1391

یادداشت 155 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج من چهارشنبه : میدونی چرا دیروز دلم گرفته بود ... چند وقتیه حس میکنم بابایی توی انجام کارای تو کمتر کمکم میکنه ... همشم به خودم میگم حتما فکرش مشغوله یا سرش شلوغه که اینجوری شده ... نمیدونم حسم درسته یا نه ... ولی این باعث شده که دلم بگیره ... میدونیکه ... مامانی توی اینجور موارد اصلا به روی خودش نمیاره ... حتی ممکنه سرحالتر از همیشه رفتار کنه ولی از درون کلی غصه میخوره ... سعی میکنم به بابایی این حسم رو بگم ... شاید من دارم اشتباه میکنم ... بگذریم امروز بابایی خونست ... کار خاصی نیست جز بازی کردن با شما !! دم غروب هم میرم سراغ افطار و سحر ... پنجشنبه : امروز سحری مفصلی خوردم ... میخوام روزه بگیرم .. به بابایی ...
9 مرداد 1391

فقط عکس ..

امروز 111 روزته : 3 ماه و 18 روز :: 15 هفته و 6 روز   ولی هیچکدوم از عکسا ماله امروزت نیست !! بگو ماشالله ...
5 مرداد 1391

یادداشت 154 مامانی برای بهداد

فرشته ی کوچولوی من دوشنبه : چقدر سختمه برای سحر پاشم .. اخه دیر میخوابم ... امروز صبح با چشمای بسته سحری خوردم .. اینقدر خوابم میومد که حاضر نبودم پلکام رو از هم باز کنم ... امروز کارخاصی نکردیم ... همش به بازی و شیطونی هات سرگرم بودیم ... روز به روز شیطونتر میشی و همه ی وقتم رو پر میکنی ... تمام انرژی مامان رو میگیری ... اونقدری که زورم میاد سحری بپزم !!! هههههههههههه سه شنبه : با صدای پاهات از خواب بیدار میشم ... چند وقتیه وقتی صبحها بیدار میشی دیگه سروصدا و قن قون نمیکنی ... بلکه با پاهات میکوبی به زمین و اینقدر این کار رو تکرار میکنی که کلی جابجا میشی ... یه کم توی رختخواب با هم بازی میکنیم و من مدام قربون صدقت میرم ... دوباره ...
3 مرداد 1391

یادداشت 153 مامانی برای بهداد

شکوفه ی کوچولوی بهار نارنج یکشنبه : از صبح که از خواب بیدار شدم بازم کار داشتم ... یه عالمه ... فقط دعا میکردم زودتر موقع رفتنمون بشه تا بلکم کارای من تموم بشه !!!! ساعت 5 رفتیم ... اول یه سر رفتیم خونه مامان بزرگ .. خاله 1 و 3 هم اونجا بودن و کلی تو رو بغل کردن و باهات بازی کردن ... ما هم یه لنگه پا منتظر تا بازیشون تموم بشه !! بعدشم رفتیم سمت راه آهن ... خداروشکر خیلی معطل نشدیم و زودی رفتیم توی کوپمون ... واااااااااااای چقدر داغه !!!!! هم من هم تو هم بابایی خیس عرق بودیم ... کوپه هم مثل جهنم بود !! همون لحظه ی اول پشیمون شدم !! ولی چاره ای نبود .. به امید اینکه با راه افتادن قطار خنک بشیم نشستیم ... شما هم یه کم در و دیوار رو نگاه کر...
1 مرداد 1391
1